×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

از کران زنده رود

× !-- begin of gohardasht.com profile every where source code-- language=java src=http://www.gohardasht.com/gohardasht.asp?username=mohsenalone&th=6.png/ !-- end of gohardasht.com profile evry where source code --
×

آدرس وبلاگ من

mohseninho.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/mohsenalone

داستان عاشق شدن من

سلام به اهالی عشق و صداقت

اسم من محسنه،21 سالمه،اهل ایلامم،از خصوصیاتم بگم؟بگم؟بگم؟ باشه میگم

به شدت احساساتی،صاف و ساده مث کف دست،تودار،خیلی زود وابسته میشم، دیر دل میکنم،زودم جوش میارم، بعدا بیشتر از خودم میگم...

هدف من از ایجاد وبلاگ اینه که دوستان یه راه واسه اینکه خودمو اصلاح کنم جلو پام بذارن،خواهشن کسایی که هدفشون مسخره کردن منه نظر ندن،همتون رو بدون استثناء با تمام وجود دوست دارم مخصوصا محمدصادق عزیزم...

 

 

 

با یه خاطره شروع میکنم که هم یه درد دل بشه و هم شما واسه این درد یه دوا بهم بدین(بابا چرا فکرتون میره رو چیزای دیگه،اون درد دلو نمیگم این درد دلو میگم...)بیخیال

من بیشتر اوقات تنهام،تو جمع که هستم (فقط پسر) خوب باهاشون Match میشم،شاد و شنگولم،اگه رفتیم کوه یا پارک یا ... بیشتر کارا رو به عهده میگیرمو تونستم به بقیه هم روحیه میدم.

اما تو جمع (دختر و پسر) دختر پسرا رو که با هم میبینم و خودمو میبینم که تنهام موتورم از کار میفته،میرم یه گوشه کز میکنم و یه ریز شکایت که ای خدا چرا من کسیو ندارم!!!

خلاصهههههه نوروز امسال بود که با اقوام بدون خانواده رفتم کوه و بازم طبق معمول رفتم یه گوشه کز کردمو شکایات سابق به درگاه دوست!!!

داداشم بهم زنگ زد گفت: محسن پایه ای بریم خرم آباد منم که از خدام بود،خلاصه من راهی خونه شدم و پیش بسوی خرم آباد...

به مقصد که رسیدیم اونجا واسه مسافرین نوروزی اقامتگاه تدارک دیده بودن،تو این همه اقامتگاه پست ما خورد به یه دبیرستان دخترانه (زینبیه)،ساعت حدودای 12 شب بود که تو دبیرستان زینبیه فرود اومدیم،چند روز اونجا بودیمو قلعه ی فلک لافلاک جاهای دیدنیه دیگشو هم رفتیم جاتون گلباران...

خلاصههههههه روز آخر شیطون رفت تو جلدمو شمارمو رو یه میز تو دبیرستان نوشتم،بعدش با خاطره های خوش اونجا بای بای کردیمو برگرشتیم.

روز 14 فروردین که روز شروع مدرسه بود یه پیام اومد،نگاهیدم شماره ی خرم آباد بود(0916) :

{سلام آقا محسن مدرسه ی ما بهتون خوش گذشت} منم از خوشحالی داشتم پوست میترکوندم،آخه اولین بارم بود که با یه دختر میپیامیدم،منم شروع کردم به تعریف تمجید تا اینکه بهش پیشنهاد دوستی دادم،

ایشونم فرمودند : نه آخه من از کلمه دوست پسر دوست دختر بدم میاد...

منم عرض کردم : بابا کوتاه بیا همه ی مردم که فاسد نیستن...

اوشون فرمودند : اااااا حالا این شد،باشه...

منم آمپر روحیم رفت رو 300 به خدا اون لحظه کوه میکندم...

عرض کردم : میشه بگید اسمتون چیه؟...

فرمودند : سارا...

{قربونش برم اسمش هم مثل خودش خوشگله}

خلاصهههههه روز بعد با خط دیگم بهش زنگ زدم،گوشیو ورداشت...

عرض کردم : سلام سارا خانوم...

فرمودند : بله شما...

عرض کردم : محسنم،حالتون خوبه؟...

فرمودند : وای هه هه هه مرسی آقا محسن شما خوبین؟...

منم که بار اولم بود ضربان قلب رفت رو 500 فشار خونم اوج گرفت،صدای خنده رو که شنیدم داشتم تلف میشدم،خلاصهههههه فهمیدم که بلههههههه محسن کوچولو یه دل نه صد دل عاشق دختری شده که معلوم نیست حتی اسمشو درست گفته یا نه...

روز بعد که بهش پیام میدادم بهش میگفتم قناریه بابا،اونم دست گذاشت رو نقطه ضعفم...

فرمودند : قربونت برم میدو نی من بابا ندارم یعنی تو بابای منی؟...

منم حساااااااااااااااااس،دست رو دلم نذار که خونه...

عرضیدم : چرا دورت بگردم مگه بابات چش شده؟...

فرمودند : سه سال پیش به علت سرطان منو خواهرای کوچیکمو تنها گذاشت...

منم ساده دنیا رو هم به کام خودم هم به کام خانوادم کردم زهر هلاهک یا هلائک(دقیق نمیدونم کدومشون درسته ولی مجبورم بنویسم)

نکته : سارای عزیزم خودش کمبود محبت داشت میخواست با این ترفند من کمبوداشو تامین کنم...

منم تا جایی تونستم قربون صدقش رفتم و این مدتی رو که کمبود داشتو براش تامینیدم...

روز چهارم که به سارا زنگ زدم آخر صحبتام گفتم سارا دوست دارم (به خدا بدون هیچ هوسی از ته دل گفتم) اونم خندش گرفتو با این که غرورش بهش اجازه نمیداد گفت همچنین...

سارا که فهمید من بهش وابسته شدم نیم ساعت بعد بهم پیام داد ...

فرمودند : محسن الان خواهرم پیامامو دید،قسمم داد که دیگه با کسی حرف نزنم،منم قسم خوردم...(راستی سارا یه خواهر بزرگتر از خودش داشت)

منم که شارژ بودم یهو 180 درجه تغییر کردم...

زود عرضیدم : بخدا نمیتونم،بخدا نمیتونم،بخدا نمیتونم،اصلا همون لیلا کار درست رو کرد،منم میخوام خودکشی کنم(لیلا دوست سارا ست)...

سارا نیم ساعت بعد زنگ زد و گریه کنان گفت محسن غلط کردم منم که عاشقش بودم بدم میومد به خودش توهین کنه...

بهش عرضیدم : نگو غلط کردم...

اونم فرمود : باشه...

خلاصه بعد این ماجرا رابطمون خیلی عشقولانه تر شد،اون مدت فک میکردم خوشبخت ترین آدم روی زمینم (افسوس که این خوشبختیها زود گذر و بی وفان)...

واسه امشب بسته،خیلی خستم، بقیشو بعدا میگم...

راستی همه ی اسما بجز اسم خودم فرضین آخه یه در صد احتمال میدم که عشقم اسمشو درست گفته باشه)

 

 

همون شب که سارا گفت دوباره رابطمون رو ادامه بدیم بعد اینکه گوشیو قطع کردم یه ریز بهم پیام میداد که دوست دارم عزیزم،قول میدم هیچ وقت تنهات نذارم و از این حرفا...

همینجوری که به هم پیام میدادیم سارا بهم گفت : واسه ادمه ی دوستیمون یه شرط دارم،منم که به کل شیفتش شده بودم گفتم : هرچی بگی قبوله...

فرمود : اینکه شارژمو تامین کنی آخه دیگه نمیخوام واسه شارژ با خواهر بزرگم بحث کنم (آخه سارا پدرو مادشو از دست داده،الان خواهر بزرگترش سرپرستی اونا رو به عهده داره،البته این چیزاییه که خود سارا گفته،راست و دروغش رو خدا میدونه...)

منم که اوضاع جیبم خیت بود گفتم : همون بهتره که حرف خواهرت رو گوش بدی آخه من پول ندارم واسه خودم شارژ بگیرم...

سارا گفت : پس به امید اون روزی که پولدار شی...خداحافظ!

اون شب واسم خیلی طولانی و سخت شد،همش گریه میکردم و به دست و پای خدا افتادم که خدایا : سارا رو به من برگردون...

خلاصههههههه وسط گریه هام نمیدونم کی خوابم برده بود...

صبح که از خواب بیدار شدم از شدت گریه چشام باز نمیشد،با هیشکی حرف نمیزدم،آخه من خیلی تودارم،نفس کشیدن واسم شده بود مثل کوه کندن،تا اینکه حدودای ساعت 5 عصر یه پیام عشقی از طرف حدیث برام اومد...به خدا اگه بدونین چه حالی بودم و چه حالی شدم (آدمای عاشق حال منو بهتر میفهمن)

یه مدت خیلی بهم وابسته شدیم روزگارمون خوش بود تا اینکه یه روز بهم گفت میخوام برم عروسی دختر دائیم،منم نمیدونم چم شد یه دفعه دلم گرفت،به سارا گفتم عزیزم من وقت زیادی ندارم،باید تو رو ببینم،آدرس میدی بیام خرم آباد زیارتت کنم...

سارا هم که ظاهرا نگران شده بود گفت : عزیزم نگرانم کردی چرا وقت نداری؟

منم گفتم : نمیخوام اوقاتتو تلخ کنم برو عروسی خوش بگذرون بعد بهت میگم...!

خلاصهههههههه از سارا اصرار و از من انکار تا اینکه من کم آوردم و گفتم باشه بهت میگم : من سرطان هنجره دارم فوقش دووم بیارم 2 ماه دیگه!!! (یه دروغ مسخره که خودم الان حالم ازش بهم میخوره)

سارا گفت تورو خدا راستشو بگو دارم دیوونه میشم منم گفتم خودتو ناراحت نکن یکی زودتر میره یکی دیرتر!!!

تا اینکه سارا پیام داد و گفت زنگ بزن میخوام باهات بحرفم...

منم تا میخواستم از خونه برم بیرون یه کم طول کشید...سارا یه ریز پیام میداد که : محسن تو مرد رویاهای منی...من بدون تو میمیرم...بی تو هرگز...محسن زنگ بزن دارم تلف میشم و از ان گول زنک ها،منم که باورم شده بود زودی آماده شدم و رفتم بیرون و زنگ زدم : سارا داشت یه ریز گریه میکرد!!!

نکته : به نظرتون گریه ی سارا واسه من بود یا واسه سختیایی که تو زندگیش کشیده؟

منم که صدای گریشو شنیدم بخدا آتیش گرفتم،میگفت : اون از پدر و مادرم اینم از تو،قسمت من همیشه تنهائیه

منم گفتم : الهی قربونت برم اصلا کی گفته من میمیرم،مرگ و زندگی دست خداست...

خلاصهههههههه با هر زحمتی بود سارا رو آروم کردم،عصر که شد گندی رو که بالا آورده بودم با یه دروغ دیگه ماسمالی کردم و به سارا گفتم الان رفتم جواب آزمایشم رو گرفتم دکتر گفت سرطان نیست (خیلی کار مسخره ای کردم،کاشکی این قسمتو تعریف نمیکردم داستانم رو به گند کشید)

سارا هم که تقریبا خوشحال شد اون شب با خیال راحت رفت عروسی دختر دائیش...

از اون روزی که به سارا دروغ گفتم گلوم شروع کرد به درد گرفتن،حقم بود آخه من باعث شدم که دل نفسم بشکنه...

یه روز لیلا دوست سارا بهم زنگید و گفت سلام آقا محسن من لیلام،بهم بزنگین کارتون دارم،منم هرچی زنگیدم در دسترس نبود تا اینکه به سارا زنگیدم،گفتم سارا نمیدونی لیلا چیکارم داره،سارا گفت نه اصلا لیلا شماره ی تو رو از کجا آورده،گفتم : خوب باشه بهش میزنگم بعد بهت میگم...به لیلا زنگیدم و گفتم : سلام کاری داشتین؟،لیلا گفت : منو سارا مثل خواهر میمونیم قول میدی چیزی بهش نگی،منم که قبلا به سارا گفته بودم تو دل خودم گفتم وای چه خرابکاری ای کردم،به لیلا گفتم : باشه نمیگم،حالا بفرمائین کارتون چیه؟،گفت : راستش من دیشب دزدکی پیامات رو توی موبایل سارا خوندم خیلی خوشم اومد همش براش نوشتی قناری،نفسم دوست دارم،و از این حرفای عشقولانه،میشه بدون اینکه سارا بفهمه ما هم یه مدت با هم پیام بازی کنیم؟

منم که اعتماد به نفسم صفره گفتم : لیلا خانم من هیچی نیستم در ضمن من سارا رو دوست دارم امکان نداره بهش خیانت کنم و خداحافظی کردم.

حالا نمیدونستم چی به سارا بگم که دوستیش با لیلا به هم نخوره، دروغ گفتنم بلد نبودم هر چی میگفتم وضع بدتر میشد تا اینکه سارا گفت عزیزم خودتو ناراحت نکن میخواستم امتحانت کنم، منم مثل اینکه یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شد و راحت شدم.

روز به شب و شب به روز تبدیل میشد و منو سارا مثل یه زوج خوشبخت بودیم یا شاید فقط من این احساس داشتم.

یه شب که درباره ی دخترای محلمون با سارا میحرفیدم،گفتم که دخترای محلمون همش به فکر مسائل جنسین منم هیچ وقت باهاشون نمیپرم...

سارا گفت : خوب بهشون میپریدی که هم اونا کیف میکردن هم تو...منم که تا حالا رابطم با سارا خیلی پاک بود بهش گفتم : بی تربیت بهشون بپر نه،باهاشون بپر...بعدش گفتم سارا لطفا بذار رابطمون همونجوری که پاک بوده همونجورم پاک بمونه...سارا هم گفت : بخدا فقط میخواستم شوخی کنم وگه نه منم میخوام رابطمون پاک بمونه...خلاصهههههه اون شب به پایان رسید...

فردای همون شب لیلا به خواهر بزرگ سارا بی احترامی کرده بود...

منم همون موقع  موضوع رو واسه رفیقم تعریف کردم مسخرم کرد و گفت خره،دختره خودش راضی بوده چرا سر بحث رو باهاش باز نکردی؟

منم که شیطون الاق رفت تو جلدم به سارا پیام دادم : سارا اگه دلت میخواد درباره ی مسائل جنسی حرف بزنی اگه تو دوست داشته باشی منم پایم...

از اونجایی که لیلا باعث شده بود سارا با من دوست بشه و سارا از دست لیلا ناراحت بود دنبال یه بهانه بود که رابطشو با من قطع کنه،از این شانس بد همون لحظه من بهانه دستش دادم و زودی پیام داد : برو دنبال همون دخترای محلتون،من تا همین جاشم احساس گناه میکنم،خداحافظ...

یه لحظه مثل اینکه آب جوش ریختن روم،بد جور دلم شکست،ولی فکر میکردم سارا الکی گفته خداحافظ، منم جوابشو ندادم، آخه فکر میکردم بعد خودش دوباره پیام میده، چند ساعت گذشت و خبری ازش نشد ، اون وقت بود که دلم شور زد، بهش زنگ زدم قطع کرد ، پیام میدادم جواب نمیداد ، یه حال بدی شده بودم ، مثل اینکه بودن سارا یه تضمین واسه ادامه ی زندگیم بود ، شب و روز یه ریز بهش پیام میدادم (همون منت کشی خودمون)، سر کارم دل به کار نمیدادم زود ؛ عصبانی میشدم ؛ کز میکردم ؛ اگه یه کم وقت میکردم میرفتم توی انبار محل کارم تا میتونستم گریه میکردم،خلاصه این شده بود داستان من ، بعضی از دوستام بهم میگفتن بابا ولش کن این نشد یکی دیگه چیزی زیاده دختر،بعضیا هم میگفتن اون ناز میخواد یه هفته نازشو بکشی بر میگرده ، خلاصهههههه من حرف گروه دوم رو قبول کردم و تا تونستم نازشو کشیدم ، چند روز که گذشت نسخشون جواب داد و سارا خانم جوابمو داد منم تا تونستم مخشو خوردم : سارا من فقط تورو دوست دارم ، بخدا تموم زندگیم شد توو...

حدود نیم ساعت باهاش حرف زدم این قدر از بد بختیام براش گفتم که آسمون گریش گرفت و شروع کرد به باریدن ولی سارا هنوز راضی نشد بله رو بگه (فکر کنم از ته دل راضی بود ولی غرورش اجازه نمیداد به زبون بیاره) بهش گفتم منتظر جوابتم ، خداحافظی کردمو گوشیو قطع کردم.

یه پیام بهش دادم : هر چند میدونم دوسم نداری ولی من عاشقتم آخه تقصیر این دل صاب مردس...

اونم پیام داد : آره دوست ندارم میمیرم برات...

خلاصه جواب بله رو که از سارا شنیدن آروم و قرار نداشتم از خوشحالی دلم میخواست داد بزنم و بگم : خدایا شکرت...

اون مدت چون دور،دور سارا بود و من منت کش بودم من زنگ میزدم و یه ریز پیام میدادم و سارا هفته ای یه پیام میداد ، خیلی برام سخت بود ولی باید تحمل میکردم آخه من دیوونه ی سارا بودم...

این قدر عشق علاقه ی من به سارا زیاد بود که باعث شد که سارا هم یه خورده به من وابسته بشه و منو دوست داشته باشه (فراموش نشه سارا خیلی دختر خوب و پخته و پاکی بود و از همه مهمتر منطقی رفتار. میکرد این من بودم که تموم دنیای خودم رو در سارا خلاصه کرده بودم).

بگذریم، یه شب داشتم به حدیث پیام میدادم که گفت : محسن میشه پیام ندی آخه پسر داییم خونمونه میترسم تعصبی بشه، آخه خیلی رو من حساسه...

منم پیام دادم : آدم اگه خودش ذاتش خراب نباشه به نزدیکاش شک نمیکنه...

سارا : چرا توهین میکنی پسر داییم عزیزترین کسمه...

منم که بشه احساساتی ای هستم و تا اون موقع تو رویا بودم و فکر میکردم بعد از خواهراش من عزیزترین کسش هستم خیلی بهم بر خورد و دلم بد جور شکست بهش گفتم : پس برو با همون پسر داییت خداحافظ برای همیشه...

سارا : واقعا برات متاسفم تو منظور منو نفهمیدی...

خلاصه دیگه من جوابشو ندادم و هی غصه میخوردم در صورتی که ممکن بود سارا پیش خانوادش داشت لذت میبرد شایدم از دست من یا واسه من ناراحت بود،اونشو دیگه خدا میدونه...

فردای همون شب به سارا زنگ زدم،سارا بهم گفت : چرا دیشب اون حرفا رو زدی ؟ منم که دلم بد جور شکسته بود گفتم : آخه وقتی پسر داییت عزیزترین کسته من تو دلت چیکارم؟

سارا هم که نمیخواست دلم رو بشکنه گفت : آخه من به خاطر این گفتم عزیز ترین کسمه چون دیدم تو داری بهش توهین میکنی وگه نه تو این دنیا اول خواهرام برام عزیزن بعد تو برام عزیزی...

منم که خیلی ساده بودم خیلی زود باورم شد، دقایقی کثیر در مورد خودم و خانوادم براش گفتو اونم از خودشو خانوادش برام گفت،آخر صحبتامون سارا گفت : محسن حرف زدنت خیلی بهم آرامش میده، آخه خیلی آرومی تا اینکه شارژ لعنتیم تموم شد.

بعد سارا بهم پیام داد که محسن اگه میخوای منو خوشحال کنی دیگه زنگ نزن و کمتر پیام بده تا شارژت تموم نشه...

آخه اولین باری بود که اینقدر به سارا نزدیک شده بودم ، اون روزا بهترین روزای زندگیم بود تا الان که 21 سالمه،احساس میکردم سارا محرممه،زنمه،شبا که از کار برمیگشتم مثل این بود که خودم یه خونه دارم و فقط من و سارا توش زندگی میکنیم ، خیلی دنیا برام زیبا شده بود احساس میکردم توی رویام و هیچ وقت دلم نمیخواست این رویا به پایان برسه...بیخیال فعلا بریم داستانو ادامه بدیم:

یه روز بعد بهش زنگ زدم و دوباره شروع کردم به صحبت با سارا تا اینکه سارا گفت محسن پشت خطی دارم قطع کن بعدا زنگ بزن ، منم اطاعت امر کردم و رفتم محل کار خواهرم ،سارا میس زد منم پیام دادم پیش خواهرمم بذار واسه بعد عزیزم ، اونم پیام داد چرا دروغ میگی همین الان گفتی تو بازارم، منم که زود جوش میارم بهش زنگ زدم صداشو که شنیدم دوباره نرم شدم(آخه من یه کم زن زلیلم) گفتم : عزیزم اگه باور نداری گوشیو بدم به خواهرم اونم گفت بده ،منم نمیدونم با چه رویی گوشیو بردم دادم دست خواهرم که باهاش بحرفه،خلاصه یه کم با هم حرفیدن و گوشیو که از خواهرم گرفتم فقط صدای خنده میومد ، هر چی میگفتم چته به چی میخندی صداش بالا نمیومد و هی میخندید، آخرش که خنده هاش تموم شد بهم گفت بابا و دیوونه ای واقعا فکر میکردم این کارو نمیکنی ،منم که سارا هندونه زیر بغلم گذاشت گفتم ما اینیم دیگه حالا کجاشو دیدی...

اینم یکی از اتفاقای بامزه ای بود که بین منو سارا اتفاق افتاد.

 

آخر ماه بود که واسه اولین بار حقوق گرفتم البته چون کارآموز بودم نباید حقوق میگرفتم ولی چون دکتر دختر خالمه ماهی 50 هزار بهم میده...منم که انتظار حقوق نداشتم خیلی ذوق زده شدم...زود به فکرم رسید که بله واسه خواهر کوچیکم و سارا هدیه بگیرم...هرچی فکر کردم دیدم تو این زمونه شارژ حرف اولو میزنه...واسه هردوشون یکی یه شارژ 2 هزاری گرفتم... شارژ سارا رو که واسش فرستادم بهم گفت نه وجدانم قبول نمیکنه که از تو بگیرم آخه تو دانشجویی خرجت زیاده و... خلاصه به هر زحمتی بود قبولوندمش...اون شبا خیلی بهم پیام میدادیم در مورد رابطه ی دختر و پسر و عشق و صداقتو از این حرفا،شب اول سارا بهم گفت محسن از حرف زدن باهات لذت میبرم،خیلی بهم آرامش میده...

شب دوم که شد آخر صحبتامون واسه اولین بار به سارا گفتم گوشیو جواب بده میخوام ماچت کنم...سارا گفت این حرفو که زدی الان تمام بدنم داره میلرزه فکر میکنی اگه چیشم بودی میزاشتم بهم دست بزنی...منم گفتم به خدا از دوست داشتن زیاد این حرفو زدم وگه نه من هیچ هوسی ندارم...خلاصه این حرف من یه جرقه شد واسه بحث در مورد روابط پاک و نا پاک...

به سارا گفتم : سارا میدونی پیمان بین دو نفر که عاشق همن خیلی از پیمان یه زن و شوهر که فقط یه عقد زمینی کنن و عاشق هم نباشن تو ملکوت با ارزش تره...

سارا گفت : نه من این حرفو قبول ندارم اینجوری که نمیشه هر کی تو خیابون از هم خوششون بیاد مثل زن وشوهر با هم رفتار کنن...معلوم شد که هنوز منظور منو نفهمیده بود...بهش گفتم : نه عزیزم منظورم اینه که عشق یه پیمان ملکوتیه ولی یه امضاء روی کاغذ فقط یه قرارداد زمینیه،مسلمه که ارزش عشق پیش خدا خیلی بیشتر از یه قرارداد زمینیه...با یه کم بحث ظاهرا سارا قانع شد و گفت محسن شوخی کردم که گفتم نمیذارم بهم دست بزنی اگه پیشم بودی خودم رو ازت دریغ نمیکردم و هر چی میخواستی بهت لب میدادم،این زیبا ترین جمله ی سارا بود،به پاک ترین عشقم که عشق به سارا بود قسم میخورم یه ذره از این حرف سارا تحریک نشدم بلکه عشقم به سارا صد چندان شد.

بعضی وقتا سارا بهم میگفت عزیزم دوست دارم ولی قول بده اگه زمانی از هم جدا شدیم خودتو اذیت نکنی،منم میگفتم قسمت میدم حرف از جدایی نزن،یه دل شوره بهم میگفت شاید سارا خواستگار داره یا اینکه یه دوست پسر بهتر از من نسیبش شده،فکر جداییو که میکردم جسمم هم مریض میشد...تا اینکه به سارا گفتم میخوام برم تهران حرم امام...سارا گفت من نگرانتم تورو خدا نرو،مگه اونجا حلوا میدن...منم گفتم بابا نگران چرا با دوستام میرم خوش میگذره...اونم گفت آره میخوای منو تنها بذاری و با دوستات بری خوش بگذرونی...با هر بد بختی ای بود راضیش کردم که بذاره برم...

روز بعد که راه افتادیم اول صبحی خیلی دلم شور میزد،آخه سارا هر چی میگفت راست در میومد...خلاصه تو راه که بودیم مریض شدم،سر دریچه ی کولر با راننده حرفم شد ، هر چی از دهنم اومد به مسئول بسیج و یکی از بچه ها گفتم...تو حرم دوستام رو گم کرم...آرزو داشتم الان سارا باهام باشه...ولی خودم میدونستم غیر ممکنه.وقتی اذیت میشدم یاد حرفای سارا میفتادم.

شب که خیلی خسته بودم و خبری از سارا نبود خیلی روحیمو از دست داده بودم تا اینکه یه پیام اومد،نگاه کردم سارا بود خیلی خوشحال شدم ،اول پیامش نوشته بود عاشقتم نفسم،این دومین حرفیه که تا عمر دارم تو ذهنم میمونه.خلاصه برگشتیم ایلام...

شب که شد خیلی خسته و ناامید بودم،نمیدونم چم شد که اومدم این پیام رو به سارا دادم:

عرضیدم : سارا من خیلی داغونم میخوام خودکشی کنم...

بعد عرضیدم : سارا من نه پول دارم،نه قیافه،نه اعتماد به نفس،من هیچی ندارم،برو دنبال یکی که همه ی اینا رو داشته باشه و از همه مهمتر بتونی بهش تکیه کنی...

سارا که منتظر یه بهانه واسه دک کردن من بود اول الکی گفت : عزیزم تورو خدا دیگه از این حرفا نزن،شانس منو ببین اون از لیلا که همش حرف از خودکشی میزنه اینم از تو...

آخرش گفت عزیزم الان مهمون داریم بذار واسه بعد...

فردا بهش گفتم : سارا دوستی ما مثل یه قرارداد میمونه،حاضری دوباره تمدیدش کنی ؟

اونم گفت : نه محسن،دیشب خواستگار واسم اومده تورو خدا واسم درد سر نشو برو پی زندگیت امیدوارم موفق باشی...

میدونستم که آخر دنیام رسیده،بازم شروع کردم به منت کشی ولی میدونستم دیگه فایده ای نداره،مثل این بود که افتاده باشم توی باتلاق و هر چی بیشتر پا میزدم بیشتر میرفتم پایین...

بازم رویام به پایان رسید و برزخم شروع شد ، نمیدونستم کجام ، نمیدونستم تکلیفم چیه ، نمیدونستم از کی کمک بگیرم...

شبا با گریه و زاری میفتادم به دست و پای خدا که خدایا یا دوباره سارا رو بهم برگردون یا مرگمو برسون،کار هر شبم شده بود گریه و زاری...بعضی شبا به سارا پیام میدادم که قرآن باز کردم و اگه قسمت من باشی هیچ احدی نمیتونه تورو ازم بگیره...

بعضی شبا میگفتم تو مال منی این ظلمه که یکی بخواد تورو ازم بگیره...خلاصه به هر دری زدم بسته بود...دوستام دخترای زیادی رو واسم جور کردن ولی همه با سارا فرق داشتن امتحانشون میکردم میفهمیدم که اینا یه دل دارنو هزار دوست،همه خیانت کار...ولی سارا یه دل داشت و یه دوست... .

 

گفتمش دل میخری؟

پرسید چند؟

گفتمش دل مال تو تنها بخند!

خنده کرد و دل ز دستانم ربود!

تا به خود باز آمدم او رفته بود!

دل ز دستانش به خاک افتاده بود!

جای پایش روی دل جا مانده بود!

 

این داستان کاملا واقعیه بدون حتی یه درصد دروغ،شبا با عشق این داستان رو نوشتم... بعضی وقتا شاد شدم...بعضی وقتا گریم گرفته و از ادامه دادن ناتوان موندم...امید وارم از خوندن این داستان لذت ببرید...من به کسایی که دوسم داشته باشن عشق میورزم،پس امیدوارم طوری بشه که به همتون عشق بورزم.دوستون دارم یه عالمه...

 

این پایان داستان من بود،ولی من میخوام ادامه داشته باشه تا جایی که سارا دوباره مال من بشه و تنها قناریه دل من باشه.

 

تقدیم به سارا تنها دوست و همدم من که دلیل زنده بودنم ، رسیدن و زندگی دوباره با اوست.

 

دوست دارم قناری

 

تابستان 89

 

سه شنبه 1 تیر 1389 - 5:03:24 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


ديگه از تنهايي خستم


داستان عاشق شدن من


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

5683 بازدید

5 بازدید امروز

0 بازدید دیروز

5 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements